گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

بارونی

اینجا همش بارونه .

کلا تو نهاد ما نوشته آدم های بارانی .اکثر اوقات هرجا می ریم بارونه .

یادمه قزوین رفته بودیم ،بارون بارید(تابستون)

مشهد رفتیم ،برف و بارون قاطی بارید (این البته آذرماه بود)

اصفهانم اونجوری .. هوا بارونی .همه می گفتند چه شانسی دارید .

اینجاهم هوا بارونیه . کف پاهامون سرده .. دو دلم شوفاژ رو روشن کنم یا نه ..بهار همچنان کمی مریضه ‌.گلوی من بهتر شده .

دلم می خواد جدا اون چیزی که براش ساخته شدم پیدا کنم و برم سمتش. یه زمانی داستان کوتاه می نوشتم ..نمی دونم اونو دنبال کنم ، کتاب هایی که خریدم رو بخونم یا اصلا برم سمت همین آزمون های آموزگاری آموزش پرورش . حقیقتا فقط ذهن درگیری دارم . 

اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم .

انتهای آمال و آرزوهام پول دراوردنه . فکر می کنم فقط اینجوری عمرم تلف نمیشه . 



خانواده

بابا بعد از جریان اون دعوایی که پیش اومد .( همونی که گفتم پایین راه پله ایستاد و گل بارونم کرد با حرف هاش و من گوش هام رو گرفته بودم)انگار حس عذاب وجدان گرفت . شاید هم از تاثیرات حرف های مادرم بود . هفته ی بعد خودشون اومدند خونمون .طبق معمول بدون اینکه ازشون چیزی بخوام تا میان خونمون آستین بالا می زنند و میرند آشپزخونه و شروع به تمیز کاری میکنند . بابا کار غذا و تعمیرات و مامان هم تمیزکاری . با این حال از دلم پاک نشد حرفی که از محمدرضا شنیده بودم .(دقیقا این جمله که بهم گفته بود : من فکر میکردم دیگه خودت فهمیدی که زیاد دوست نداره اینجا باشی) . اون روز خیلی شکستم . خیلی خجالت کشیدم . دو سه نفر از دوستام که من رو تا حدی میشناسند وب رو میخوندند . به قدری حس کردم بی ارزش شدم که وب رو بستم . حالا هم وقت های pms، یا نصف شب هایی که خوابم نمیبره این چیزها توی ذهنم مرور میشه . حتی رفتم مشاور آنلاین گرفتم و براش نوشتم که بابام این رو گفته . گفت برو با بابات صحبت کن . 

بعد هم پولش رو گرفت و صفحه چت رو بست . مرسی واقعا خیلی کمکم کرد :/. بگذریم .

شدت بعضی اتفاق ها خیلی زیاده . تا بیام شیشه خورده هام رو جمع کنم و دوباره با چسب به هم دیگه بچسبونم زمان می بره . دلم میخواست به مادرم میگفتم که داداشم چقدر از بابام متنفره . حتی به زدنش فکر میکنه . چون مامانم هنوز نمیدونه با سکوت مطلقش و تایید های همیشگی بابام چه بلایی سر ماها آورده .

داداشم تبدیل به یک شخص کاملا منفعل شده .

خواهرم هم شب ها بیداره . روزها خوابه ..همیشه تو اتاق دربسته میمونه ‌.منم همیشه با زخم گوشه ی انگشت شصتم و گاز گرفتن لب های وامونده و رنگ پریده م می گذرونم .بعد از اون روز خیلی وقت ها زنگ می زنند هی میگن بیا اینجا .یا وقتی اونجا هستم میگن بمون شب رو .وقتی میگم نه ناراحت میشن . مادرم خیلی واکنش نشون میده ..بابام کمتر ..ولی من دیگه نمیمونم انزلی ..در حد همون پنج شش ساعت غروب تا شب و بعدش هم خونه .

همین اخیرا هم اومده بودند خونمون .شب اومدن سرزده ..

کل خونه رو برام برق انداختند . مامانم حتی قفسه های فریزرم رو تمیز کرد .قبل ترها فکر میکردم به عنوان یک انسان حق دارم هفته ای دو روز استراحت مطلق کنم .شعری بخونم ،داستانی رو دنبال کنم ،فیلمی رو ببینم،راحت بخوابم .. فکر میکردم خانواده م این قضیه رو درک می کنند .حالا می بینم نه .. دست خودم رو باید فقط خودم بگیرم ..هیچکی مسئول کمک به من نیست ..باید قوی باشم .. آره .

پارک

تو پارکم .

دارم فکر میکنم آیا مادرم برای برقراری ارتباط با بچه های دیگه تلاشی کرد ؟چرا برای من اینقدر کار سختیه ؟

آره خب

یه حس بی نهایت خوب دارم که آب و هوای خوب شمال هم ضمیمه ش شده . ^__^

روز آخر

هرچقدر از چرت و پرتی روز آخر بگم کم گفتم .

انگار غول مرحله آخر بود .ساعت چهارو نیم صبح با گریه بهار بیدار شدیم . تب کرده بود ..کمی که با استامینوفن و پاشویه تبش رو پایین آوردیم بردیمش دکتر .

خانم دکتر یه پیرزن عجیب غریب بود که حجاب گرفته بود و خیلی 

مسائل رو می خواست توضیح بده . حقیقتا من نصف حرف هاش رو نفهمیدم . اصلا نمیدونم تب بچه رو چطور میشه به قران و اماما ربط داد و دکتره چطوری به اونجا رسید . ولی به خودم که اومدم دیدم شماره ش رو با علاقه روی دفترچه نوشته تا اگه سوالی داشتم حتما زنگ بزنم که جواب بده .. فقط فهمیدم تب بچه تا سه روز اوکیه .

و اینکه من باید کنترل کنم تب رو و حواسم باشه .اینم گفت که بچه هایی که علاقه مند به چیزای سرد مثل یخ هستند یا چیزای گلی مثل مُهر رو دوست دارند بخورند آهنشون کمه .

که اینم قبلا جایی خونده بودم .

بگذریم . مقوله اصلی از اینجا شروع میشه که وقتی حال نَزار بچه رو میبینیم تصمیم می گیریم جای اینکه بریم بگردیم بریم فرودگاه بشینیم تا بریم خونمون‌.ساعت دوازده هتل رو باید تحویل میدادیم .

دو فرودگاه بودیم . از دو ظهر تا ۹شب که پروازه با بچه مریض و که ناله می زنه و تب داره . 

گفتم باشه ..نمیتونم بگم با چه بدبختی ای اون تایم رو سر کردم .

چقدر بچه اذیت شد و نمیخوابید و بهانه میگرفت  و دوبار اسهال شد و چند بار تا دستشویی اومدم و برگشتم و چند بار تو راهروی فرودگاه طول رو تا عرض رفتم و عرض رو تا طول و البته الف هم همراهی میکرد اما من هم دهنم بدجور سرویس شد .

ساعت هشت و نیم پیامک میاد که پرواز افتاده ساعت یازده ونیم .

حالا دوباره دوساعت دیگه ..

ظاهرا اون تایم رشت سیل بارون بود . خلاصه یازده و نیم شد دوازده. دوازده شد یک .یک شد یک و نیم..

بلاخره پرواز ..

این پسره علی ضیا هم دیدم تو فرودگاه ‌.

بهار بیدار شد..برم